بازای باران ببار
بر تمام لحظه هاي بي بهار
بر تمام لحظه هاي خشک خشک
بر تمام لحظه هاي بي قرار
باز اي باران ببار
بر تمام پيکرم، موي سرم
بر تمام شعرهای دفترم
بر تمام واژه های انتظار
باز ای باران ببار
بر تمام صفحه های زندگیم
بر طلوع اولین دلدادگيم
بر تمام خاطرات تلخ و تار
باز ای باران ببار
غصه های صبح فردا را بشوی
باز ای باران ببار...
آهوی عشق

من عقابم، شاهپر قله نشين بي شکست
بال من بي سايه شد از بس که افتادم به خاک
صد هزار رحمت به تير ناصواب دشمنم
اين حواس و هوش من با تو چه آسان ميرود
در پي آهوي عشق، صيادِ آواره شدم
شراب نور
***
ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا
شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه زنگ من و رنگ شب پرید بیا
به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید بیا
به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا
امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا
سیمین بهبهانی
عیـــــــد فطـــــر
عید سعید فطر مبارک باد

بمناسبت روز جهانی صلح (روز بدون جنگ)
اندیشه
دوستی
.دنیای راکه خداوند برای زیست بشر خلق نموده خیلی بزرگ است و هزاران هزار انسان باشناخت نظرات چهره ها تفکرات و هزاران خصوصیات متفاوت از هم در این جهان مقیم اند
اما باز هم میبینیم که تعداد دوستان انسان ها معدود است و حتی کسانی هم هستندکه حتی یک
دوست هم ندارند.
سوال که در ذهن انسان خلق میگردد این است که ایا چرا انسانها اینقدر تنها هستند ؟
چرا در این دنیای که انسانها تا اسمان ها راه پیدا کردند چرا باز هم انسانی از گرسنگی میمیرد؟
چرا انسان ها همدیگر را دوست ندارند؟
چرا درد همدیگر را احساس نمیکنند؟
چرا از جراحت قلب کسی لذت میبرند؟
چرا از دوستی صرف نام باقی مانده است؟
چرا انسانی را که خداوند برتر از فرشته افریده بود و قدمش را جای سجود ملک افریده بود امروزبدتر ازشیطان شده؟
چرا انسان به خاطر چیزی که دارد رنج میکشد؟
وقتی که قلب هر انسان مملو از مهر و عاطفه است پس چرا انسان شکار وحشت و ترس است؟
چگونه میتوانیم نهال دوستی بنشانیم وتخم مهرو دوستی بکاریم؟
چگونه میشود که دلهای خسته را با نسیم مهر عاطفه و دوستی بنوازیم؟!ها راستیگفته اند دعای جمعی از مردم مقبول دربار الهی میگرددپس بیائید دوستان و عزیزان که این مطلب رامیخوانید دست دعا براریم ومرادی طلب کنیم تا خداوند همه کائنات را بانسیم ملایم رحمت ولطف خود بنوازد
:چنانچه پیرطریقت گفته است
الهی! به عنایت ازلی تخم هدایت کاشتی به رسالت انبیا اب دادی به معونت وتوفیق پروردی وبه نظر خود براوردی خداوندا سزدکه اکنون سموم قهر از ان بازداری وکشته عنایت را به رعایت ابدی مدد کنی.
آنچه معتقدم
خود ما اوضاع و شرایط را می آفرینیم، و بعد برای ناکامی خود، دیگران را سرزنش می کنیم و اقتدار خویش را از دست می دهیم. هیچ کس و هیچ جا و هیچ چیز، بر ما اقتداری ندارد. زیرا «ما» تنها اندیشه ور ذهن خودمان هستیم. ما تجربه ها و واقعیت خویش و همۀ کسانی را که در این واقعیت جا گرفته اند می آفرینیم. کائنات مرا در هر اندیشه ای که بر گزینیم و به آن معتقد باشیم، کاملاً حمایت می کند. به عبارت دیگر، ذهن نیمه هشیار ما، هر اعتقادی را که انتخاب کنیم می پذیرد.هر دو عبارت، به این معناست که آنچه در بارۀ خود، و در بارۀ زنده گی معتقدم، برایم به واقعیت در می آید.قدرت کائنات هرگز در بارۀ ما قضاوت یا انتقاد نمی کند. این قدرت تنها ارزش ما را می پذیرد. آنگاه معتقداتمان را در زنده گیمان باز می تاباند. اگر بخواهم فکر کنم که زنده گی یعنی تنهایی، و این که هیچ کس دوستم ندارد، آنگاه همین را در دنیایم می یابم.
هر چند اگر مشتاقانه بخواهم که از این اعتقاد دست بردارم و موکدانه به خود بگویم که: “محبت همه جا هست و من نازنین و دوست داشتنی هستم:” و به این اعتقاد تازه بیندیشم و مدام تکرارش کنم، آنگاه برای من صورت واقعیت می گیرد. آن وقت مردمان دوست داشتنی وارد زنده گی ام می شوند و کسانی را که از قبل می شناختم، نسبت به من پر محبت تر می شوند و می بینم که من نیز به آسانی نسبت به دیگران محبت نشان می دهم
بیشتر ما در بارۀ اینکه کی هستیم عقایدی نابخردانه، و در بارۀ اینکه زنده گی را چگونه باید زیست، قواعد بسیار بسیار خشکی داریم. این به معنای سرزنش ما نیست. زیرا در این لحظه، به بهترین کاری که از دستمان بر می آید سرگرمیم. اگر دانش و فهم و هوشیاری بهتری داشتیم، حتماً به کاری دیگر دست می زدیم. تمنای من اینست که به دلیل جایی که در آن قرار دارید، خود را به دیدۀ تحقیر ننگرید. پس قدر خود را بدانید: و عقاید محدود کننده زنده گی را کنار گذاشت....
نقطۀ اقتدار همواره در لحظۀ حال است. همۀ رویداد هایی که تا این لحظه از عمرتان تجربه کرده اید، آفریدۀ اندیشه ها و اعتقادهایی بوده است که در گذشته داشته اید. حاصل اندیشه ها و واژه هایی که دیروز و هفتۀ پیش و ماه گذشته و پارسال و بسته به سنی که دارید – ده، بیست، سی، چهل، یا چندین سال پیش – به کار می بردید.
هر چند که این گذشتۀ شما بوده است، اما گذشته تمام شده و پی کار خود رفته است. آنچه در این لحظه مهم است این است که اکنون چه چیزی را برای اندیشه و اعتقاد و بیان خود، انتخاب می کنید. زیرا این اندیشه ها و اعتقادها و سخنها ، آیندۀ شما را خواهند آفرید. نقطۀ اقتدار شما در همین لحظۀ حال است؛ و همین لحظۀ حال، تجربه های فردا و هفته ها و ماهها و سالهای آیندۀ شما را می آفریند.
تنها چیزی که با آن سرو کار داریم اندیشه است و اندیشه می تواند عوض شود. مساله ما هر چه باشد، تجربه های تنها تظاهر بیرونی اندیشه های درونی ماست. حتی نفرت از خود، تنها نفرت از اندیشه ای است که در بارۀ خود دارید. اندیشه ای در سر دارید که می گوید: “من آدم بدی هستم.” این اندیشه، احساسی می آفریند، و شما گرفتار احساس خود می شوید. حال آنکه اگر اندیشه در سرتان نباشد، این آحساس را نیز نخواهید داشت. اما اندیشه ها می توانند عوض شوند. اندیشه را عوض کنید، تا احساس نیز عوض شود.
این تنها نشان می دهد که ما بسیاری از اعتقاد های خود را از کجا به دست می آوریم. اما نباید از این .مساله به عنوان بهانه ای استفاده کنیم تا در درد و رنج خود باقی بمانیم.
هربار که از دهکده ات میگذرم
به گفتۀ ناشر این مجموعه "در این شوربازار بی هنری، هنری اگر باشد باید آنرا چون سرمه به چشم کشید و همچون عزیز مصر به بر، چرا که هنر تنها رابطۀ روح آدمی با این کرۀ خاکی است، و نیز تنها زبان مشترک همۀ انسانها و در این میان شاید برترین هنر (خاصه در میان پارسی زبانان) شعر باشد." که من نیز بنوبۀ خود با ایشان همنوا بوده و اینک چند رباعی را ازین مجموعه حضور شما عزیزان هدیه میدارم.
باید علم بهار و باران افراشت
تا حوصله هست شخم باید زد و کاشت
ما سبز شویم یا نه غم نیست، مگر
این مزرعه را سبز نگه باید داشت
***
می آیی و شهر را هنر می گیرد
می آیی و کوچه بال و پر می گیرد
می آیی و شادی ز سفر می آید
می آیی و غم راه سفر می گیرد